محض یک خنده ی گل دل ناشاد مرا به یکی خنده اش دلشاد کنید بر سر سنگ مزارم دل آن دخترک گلفروش سر پیچ را عاریه گیرید و بیاریدش با دسته گلش همه شب کار من اشک بود دگر این یک دمش اشک را یار دل سنگ مزارم نکنید محض نگه عشق بیائید و مرا دلشاد کنید به تبسم به لبی بیائید و قصه ی عشق مرا سر بدهید تا بدانند که تبسم چه ها می کند با دل عشق تا بدانند همه شب در حسرت یک تبسم خفتم دگر این یک دمش مگزارید که حسرت به دل از بین شما من بروم بیائید و به تبسم سر این پنجره ی لب باز کنید ... محض خدا هم که شده بیائید و مرا دلشاد کنید .
میرود و میگزاردم با فردائی گنگ
فردائی گنگ تر از هر روز و هر ساعت
عادتی سخت بدو دارم
تمام نفس هایم
تمام پلک زدن هایم
تمام اصوات درون حنجره ام
همه از قداست قدوم اوست
دوستش دارم اما افسوس دوستم نمی دارد
و به طریق پرستوهای مهاجر قصد کوچک کرده است
و می رود با تمام خاطره هایش
و میگزارید مرا در دنیائی پر از سوال
و من می مانم با دلی که سالهاست جوابی نگرفته است
Design By : Pichak |